خانه ترجمه

خانه ترجمه

ترجمه های غلام مرادی
خانه ترجمه

خانه ترجمه

ترجمه های غلام مرادی

ترجمه شعر Memorial

Memorial

Today on the 17th fairway I stepped over
the gutted, dried out corpse,
not quite the length of my arm once,
now more papery shell than any
fish, and yet moccasin still.

The triangular head had been halved,
a six-iron maybe, swung without thought.

Twisting tongue gone into this grass
making for the pond maybe,
that was gone too, the way words go
when we open our mouth
and try to remember what we have done.

So little of it all really matters.

Sunlight poured down its free admiration,
a scale here and there gleamed
as if a nerve had been touched again,
so we stood off even as we bent our backs
to understand more.

You know, don't
you, our brains were saying, they will bite
you even when they are dead? But
look how there was an eye, a beauty.

Braided and subtle was what covered
this rippling, this surge to go over
to the side it couldn't see,
turning as the planet does, slow, sure.

Instant by instant it must have
blinked, tasted, filled itself with knowing
it would have to kill some things
to get where the future would be better.

Sometimes it would lie in the grass,
rain falling with its voice of approval,
but always the thump and rumble.
Until the dark, and then endless sun
its body would hold like a scaled straw.

Dave Smith

 

 

 

یادگار

امروز اندر گذرگاه هفدهم بر جسدی پلاسیده و  دل و

روده برون شده  گذشتم، نه به درازای طول دستم بود، کنون پولک

کاغذی افزون تر از پولک ماهی و کنون مار زهردار آرام و بی حرکت.

کله مثلث مانند نیمه گشته، شاید توان گفت کله ی چوب چوگان،

تاب می خورد بی ملاحظه.

با زبان پیچان و تابان به علف ها در شد، شاید به

جانب تالاب شد، همان راهی شد که سخن ها رفت،

آن گاه دهان ها باز نمودیم و سعی بر یاد آوردن کرده هامان

داشتیم.
دل مشغولی نشایید.
نور آفتاب تحسین مجانی اش فرو همی ریخت،

همه جا پولک همی درخشید

گویی باز عصبی پرماسیده گشت.

همی دانی، نه همی دانی، مغزهامان گویند،

نیش زنند حتی آن گاه که مرده باشند؟
آن چه این موج پدیدار کرد جهشی تیز و نافذ بود،

این موج متلاطم جایی رود که مار نتواند دیدن،

همی چرخد به مثال چرخش ستاره، آرام و موثق.
دم به دم باید به خویش چشمک زده و مزه مزه کرده

و دانسته که باید چیزهایی همی کُشد تا با جایی رسد

که آینده اش بهتر بوَد.

گاهی به زیر علف ها همی خوابد،

باران ریزش همی گیرد با آواز موافق،

ولکن هماره شلوغ و پر هیاهو.

تا شب و بعد تا روز روشن بی انتها

بدنش بماند همچون بوریای پولک دار

 

سروده ی: دیو اسمیث

ترجمه: غلام مرادی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد