خانه ترجمه

ترجمه های غلام مرادی

خانه ترجمه

ترجمه های غلام مرادی

که ر گه ده ن

 له که رگه ده ن سوالی پرسین

بوونن چ جوری وه جواوی ره سین

 

پوس قایم تر له خوه ت کسیکت دیه؟

گیان سخت تر له تو هه که سی بوویه؟

 

وه ت له یه گوشه له ئی ئاله مه

مه ردمی ژیان که ن وینه یان که مه

 

که نه له برنج آرسنیک داری

سه ره تان گرن و مه رض هاری

 

نه له سه وزیجات فازلاو خوه ر مرن

نه له ره وقه ن پالم مه ره زی گرن

 

له مامر هورمونی هه تیر ناون

سوسیس و کالباس وه خامی جاون

 

نه له تسادف پراید له به ین چن

سه د ده فه له ده س ئیزرائیل ده ر چن

 

جا گرن له ناو ته یاره ی بی بال

له ناو ماشین گه ل چو کرمووت جمال

 

ده خلیان نسمی له خه رجیان نیه

خه رجیان که متر له به رجیان نیه

 

فیلسوف له هه ساویان ئیسهال گری

دانشمه ند له کاریان سه ر نه یو مری

 

با ئی وجوده جوک ویشن و خه نن

پوسه سه ر واتساپ و تلگرام که نن

 

ئه وانه له من پوس قایم ترن

له پوس قایمی وه ر له من گرن

 

 

 

 

بدرود

Good-by

Good-by, proud world, I'm going home,
Thou'rt not my friend, and I'm not thine;
Long through thy weary crowds I roam;
A river-ark on the ocean brine,
Long I've been tossed like the driven foam,
But now, proud world, I'm going home.

Good-by to Flattery's fawning face,
To Grandeur, with his wise grimace,
To upstart Wealth's averted eye,
To supple Office low and high,
To crowded halls, to court, and street,
To frozen hearts, and hasting feet,
To those who go, and those who come,
Good-by, proud world, I'm going home.

I'm going to my own hearth-stone
Bosomed in yon green hills, alone,
A secret nook in a pleasant land,
Whose groves the frolic fairies planned;
Where arches green the livelong day
Echo the blackbird's roundelay,
And vulgar feet have never trod
A spot that is sacred to thought and God.

Oh, when I am safe in my sylvan home,
I tread on the pride of Greece and Rome;
And when I am stretched beneath the pines
Where the evening star so holy shines,
I laugh at the lore and the pride of man,
At the sophist schools, and the learned clan;
For what are they all in their high conceit,
When man in the bush with God may meet.

بدرود

خدا حافظ تو ای دنیای گرانسر

به خانه ام روم من

نه ای تو دوست ما را و نه تو را ما

میان مردم خسته ات زدم پرسه فراوان

کرجی کوچکی بر سطح اقیانوس شوراب

کفی را مانمی که در تلاطم بوده باشد بس

اینک دنیای گرانسر به خانه ام می روم من

وداع با آن چهره ی متملق

وداع با آن عظمت، با آن ادا و اصول فرزانه اش

وداع با آن دیدگان مال دنیا فریفته

وداع با آن مقامات گهی والا گهی پست

وداع با دادگاه ها با خیابانها و با سالن های

پر از جمعیت

وداع با قلبهایی راکد و پاهای عجول

وداع با آن کسانی هم که رفتند و کسانی هم

رسیدند

خدا حافظ تو ای دنیای گرانسر

به خانه ام روم من

به سنگین خانه خود می روم

که تنها بر تپه هایت که سبزند آرمیده

به بر آمده مرموز بر زمینی خرم

که بیشه هاش را طرح، ساحران انداختند

همان جا روز طولانی ز قوس ها سبز است

و آواز مرغان پژواک می کند

و آن جایی که مردمان بد هرگز قدم

نگذارند

آن جا که بس خالق و خلق را مقدس است

ها! وقتی در سرای خود به جنگل هستمی ایمن

مباهات یونان و رم لگد مالی کنم

وقتی زیر دارستان کاج می خوابم

به آن جا که شب ستاره روشن می درخشد

نیشحنده زنم بر فخر و فرهنگ بشر

و بر دسته ی عارفان و مکاتب تصوف

ازیرا جمله دچار غرور بی حد شانند

به این که با خدا دیدار کنند در بیابانی

شاید!

شاعر: امرسون

مترجم: مرادی

مرگ گرم جانب گرد شهر می گراید

Death Gets into the Suburbs


It sweats into the tongue and groove
of redwood decks with a Tahoe view.
It slides under the truck where some knuckles

are getting banged up on a stuck nut.
It whirls in the egg whites. Among blacks
and whites spread evenly. Inside the chicken

factory, the Falcon 7X, and under the bridge.

There's death by taxi, by blood clot, by slippery rug.
Death by oops and flood, by drone and gun.

Death with honor derides death without.
Realpolitik and off-shore accounts
are erased like a thumb drive lost in a fire.

And the friendly crow sets out walnuts to pop under tires.

So let's walk the ruins, let's walk along the ocean
and listen to death's undying devotion.

Michelle Boisseau

مرگ گرم جانب گرد شهر می گراید

بـا نقاب دریاچه ی تاهو بر پستی و بلندی هایِ

بدنِ درختان ماموت چون عرق رخت می اندازد

بـه زیـر کـامـیون که آنجا بر مهره ای بـازنشو

قــوزک هـــایــی ســر بــرآورده، مـی خزد.

در اعماق سفیده ی تخم مرغ ها ویراژ مـی دهد

سـیاهان و سفـیدان را بـه یک چشم مـی بیند

در مـیـانشان مـی گسترد. در مرغداری فالکن

X7 و زیــــر پـلــها نیز حضوری فعال دارد.

این شتر بر در خانه ی تاکسی و لخته ی خون

و قــالـیـچـه هــای لــیـز هــم مـی خوابد.

مـرگ بـر اوخ و سـیـل و زنـبـور و تـفـنـگ.

مـرگ بـا افـتـخـار بـه ریشِ مرگِ بی افتخار

 می خندد. سیاست زور و حسابهای فراساحلی

چـو فـلاشـی کـه در آتـش افـتد، از نگاه  ها

مـی گـــریـزند. دوست عزیزمان خانم کلاغه

گـــردوهــا را لای دندان تایرها می گذارد تا

بشکنند. پـس بـیا ویـرانه ها را گز کنیم. بیا با

قـــامت اقیانوس ها هـمراه شویم و گوش فرا

دهیـم بـه ایـن همه هواحواهی بی زوال مرگ.

ترجمه: مرادی

 

Flight

                           —after Anna Akhmatova

In the end we love the line love cannot cross.
In the end we fall for what we fail.

Forget friendship. Ardor.
Forget the years that only grow harder

as the soul recedes in what the years bring,
grown alien to any touchable thing.

Touch me. As I am. As you can.
My heart a bird's heart just beyond your hand.

Christian Wiman

پرواز

         به سبک آنا آخماتوا

سرانجام رهی را عاشقیم که عشق گذر نتوان کرد

سرانجام خراب چیزی شویم که شکستش خوریم

فراموش کن دوستی را. تب و تاب را.

فراموش کن آن سالها که وقتی جان از آنچه

عمر عرضه داشت پرهیز کرد،

و از چیزهای ملموس دوری جست،

تنها سخت تر می گشت.

لمس ام کن. آن گونه که هستم. آن گونه که می توانی.

دل ام دل پرنده ای ست به دور از دستان تو.

کریستین ویمان

مترجم: مرادی

 

 

 

عشق را گفتم،

"I Said To Love" - Poem by Thomas Hardy

I said to Love,
"It is not now as in old days
When men adored thee and thy ways
   All else above;
Named thee the Boy, the Bright, the One
Who spread a heaven beneath the sun,"
   I said to Love.

   I said to him,
"We now know more of thee than then;
We were but weak in judgment when,
   With hearts abrim,
We clamored thee that thou would'st please
Inflict on us thine agonies,"
   I said to him.

   I said to Love,
"Thou art not young, thou art not fair,
No fiery darts, no cherub air,
   Nor swan, nor dove
Are thine; but features pitiless,
And iron daggers of distress,"
   I said to Love.


   "Depart then, Love! . . .
- Man's race shall end, dost threaten thou?
The age to come the man of now
   Know nothing of? -
We fear not such a threat from thee;
We are too old in apathy!
Mankind shall cease.--So let it be,"
   I said to Love.

Thomas Hardy

 

 

 

عشق را گفتم،

«نیست اکنون چون ایام گذشته که

بشر تو و طریقت را تحسین کند

اضافت بر این،

تو را شاگرد با هوش خوانَد

و خوانَد کسی که او گستراند در زیر خورشید

بهشتی را،»

عشق را گفتم.

 

به او گفتم،

«حال بیشتر از گذشته تو را شناختیم؛

 آن هنگام که دلی گرم داشتیم،

نیارستیم قضاوت تو را،

التماست بکردیم تا غم و رنجی بر ما روا

نداری،»

به او گفتم.

   

عشق را گفتم،

«نیستی تو دگر برنا، نیستی تو دگر زیبا،

نیست دیگر از آن تو آن زوبین آتشین،

آن سیمای آسمانی،

نیست دیگر از آن تو قویی یا قمری،

ولی تو را هست سیمای بی رحمی،

قلابهای آهنین اندوه،»

 عشق را گفتم.

 

 

«حال دیگر برو ای عشق!

-نسل انسان نظر سوی انقراض دارد

نمی ترسی؟

عصر آینده را انسان حاضر هیچ نشناسد.

ز تهدیدت چنین، ما را هراسی نیست

پیر بی عاطفگی ماییم!

نسل انسان منقرض می شود- بگذار بشود،»

عشق را گفتم.

 

شاعر: ت.ماس هاردی

مترجم: مرادی

 

 

 

دهن دره و ....

The Yawn

My visiting tall son
is sleepy. His sweet gape
brings back his father's yawn.
Seeing our lost husband and lost father
suddenly conjured up, I laugh. My son
frowns. Does he think
it's at him I'm laughing?
The cat opens her mouth to mew.
The orphaned piano: it yawns too.

دهن دره

پسر بالا بلند دلبندم

خواب خواب است.

دهن دره های های نوشینش

مرا به وادی یاد پدرش هادی است

نیشم تا بناگوش باز و به دل گفتم

جان سپردن شوهر و پدر به یک دم

جادو کرده. پسرم روی در هم کشید.

وی اندیشد که بر وی خنده زنم؟

گربه دهان باز کرد که میو کند.

پیانوی یتیم نیز کرد دهن دره ای.

 


 

Aubade

Do not go to the danger of wish granted.
Do not fear the future. Rest
pillowed on joy, if joy will let me rest.

Hills and valleys of contiguous
bodies in morning light,
although that peach flush might be either sunrise
or sunset moving over
the mountains like a hand.

عاشقانه ی سحری

خطر سوار شدن بر خر آمالت را به جان مخر.

از غول نادیده ی آینده مهراس.

سرور گر رخصت آسایشت دهد، 

بیاسا سر بر بالین سرور،

به زیر آفتاب صبحگاهان،

تپه ها و دره ها لبریز آدم دوشادوش هم،

هر چند آن هلوی گلگون همچو دستی بر سر

کوهساران، یا فراز کند یا فرود.

Rachel Hadas

ترجمه: مرادی

ساغر غزل لبریز عشق است

Sonnets Are Full Of Love

Sonnets are full of love, and this my tome
Has many sonnets: so here now shall be
One sonnet more, a love sonnet, from me
To her whose heart is my heart's quiet home,
To my first Love, my Mother, on whose knee
I learnt love-lore that is not troublesome;
Whose service is my special dignity,
And she my loadstar while I go and come
And so because you love me, and because
I love you, Mother, I have woven a wreath
Of rhymes wherewith to crown your honoured name:
In you not fourscore years can dim the flame
Of love, whose blessed glow transcends the laws
Of time and change and mortal life and death.

Christina Georgina Rossetti

 

ساغر غزل لبریز عشق است

ساغر غزل لبریز عشق است و این دیوان من

غزل ها بسیار دارد: و اینک اینجا غزلی دیگر،

از من به او که دلش سرای گرم دل من است 

از مـن بـــه نـخـستین عـشقـم، بـه مـادرم

کـــــه بـــر دامــانش درس عشق آموختم

 کــــه هــــیــچ زحــــمــتــی نیسـت؛

کــــه حــمایتش از من افتخار بزرگی است.

در آمـد و شدهایم او ستاره ی راهنمایم است

مادر! به خـاطر عشقی که به تو دارم و عشقی

کـه بـه من داری، تاج گلی از قافیه می سازم

کــه بــر ســر نــام پــر افتـخارت بنشانم

هــشتاد ســـال عـمـر آتش عشق را در تــو

فرونشاندن نیارد، آتشی که که فروغ خجسته اش

 ورای قانون زمان و تحول و مرگ و زندگی فانی است.  

مترجم:  غلام مرادی

 

 

 

اطراق در بیشه در شبی برفی

Stopping by Woods on a Snowy Evening

by Robert Frost

Whose woods these are I think I know.
His house is in the village, though;
He will not see me stopping here
To watch his woods fill up with snow.
My little horse must think it queer
To stop without a farmhouse near
Between the woods and frozen lake
The darkest evening of the year.

He gives his harness bells a shake
To ask if there is some mistake.
The only other sound's the sweep
Of easy wind and downy flake.
The woods are lovely, dark and deep,
But I have promises to keep,
And miles to go before I sleep,
And miles to go before I sleep.

اطراق در بیشه در شبی برفی

اندیشم که دانم این بیشه ه.ا از آن کیست

ولو این که منزلگاهش آنسوتر در روستائیست؛

نمی بیند مرا که این جا اطراق می کنم

تا بیشه هایِ جامه یِ برف به تنش را نگاهی کنم.

حیوانک، اسبم انگشت تعجب به دندان تحّیر می گزید

گر این جا مسکنی نیست از چه خداوندش سکنی گزید

در میان بیشه ای پر از برف  و دریاچه ای یخ بسته

در شبی از سال که تنش هست زیر بار تیرگی رنجور و خسته.

سقلمه ای بر تن زنگوله ی افسارش می نوازد

تا بفهمد که خداوندش از چه چنین خطا می سازد

دیگر صدایی که به گوش ها می تاخت،

 صدای نرم پای باد بود و بوران که شلاق می انداخت

بیشه دلفریت بود و تاریک و ژرف

من هم قول داده بودم پیشروم در برف

فرسنگ ها پیش از خواب بی حدیث و حرف

فرسنگ ها پیش از خواب بی حدیث و حرف

مترجم:  غلام مرادی

 

ماه و ستارگان و عالم

And The Moon And The Stars And The World

by Charles Bukowski

Long walks at night--
that's what good for the soul:
peeking into windows
watching tired housewives
trying to fight off
their beer-maddened husbands.

ماه و ستارگان و عالم

شب قدم زنی های طولانی

مرهمی ست بر دردهای روانی:

روزنه ها را با تیر نگاه کاویدن

گلبن بانوان خسته در خانه را به چشم چیدن

که خانه شان در جدال با شوهران مست

میدان جنگ و پیکار و جدل است.

 

 

ترجمه شعر Rock me, mercy

مرا تکانی ده، سپاس

شاعر: یوسف کومونیاکا

سنگ ها به کف رودخانه سراپا گوشند

زانکه ما سخن ها از برای گفتن داریم.

امروز درختان نزدیک تر آمده اند.

نغمه سرایی اندر چوبان برقی خاموش

گشته.

 شده همچون باران زانکه گرم است و

برف نمی بارد.

فرشتگان نگهبان، هرجا نهان گشته اید

همی دانید نتوانید بودن به همه جا به یک گاه.

آیا به آغل کرده اید اسبان وحشی زیبا را؟

یاد و خاطره مورچگان خفته است در گل سوسن

و گل سرخ و درخت راج و گل زبان در قفا.

کلاغان چشم بر ما دوخته و در انتظارند.

سنگ ها به کف رودخانه سراپا گوشند.

ولیکن آنچه اینک توانیم گفتن آن است:

مرا تکانی بده به لطف، سپاس  

مترجم غلام مرادی

ترجمه شعر Aporia



Aporia

Not little by little,

as concerto strings
or doctrines like

to disappear,

leaving time
to think. No—skin

pulled taut around

jaw and fierce cheek,
seen from the side

in the sea of the bed:

none now
that was her is there.

 

Anniversary

Fireflies, a few peonies
after rain, the same week

faint as one another
as again they start

from the shyness of near dark
still needing it, to be seen

 

Nate Klug

 

 

آپورا

نه اندک اندک،

چون ردیف موسیقی

یا گفته ها که میل

به زوال دارند،

وقت تلف کردن به

اندیشیدن.

نه-پوست کشیده محکم

گرد چانه و سخت بر گونه،

نمایان از کنار اندر دریای

بستر خواب

اینک نه که اوست آنجا.

سالگرد

کرم های شب تاب، چندی گل صد تومانی

پس از باران، همان هفته باز بی رونق تر از

آن هفته که از کم رویی تیرگی نزدیک آغاز

کردند و هنوز محتاج آنند که به دیده آیند.

شاعر: نیت لاگ

ترجمه شعر Sharing a Painting

Sharing a Painting

Piero della Francesca’s Madonna and Child with Two Angels

For half an hour we had the painting
mostly to ourselves,
and the longer we stood there
taking it in together,
the more the people drifting
around us seemed to disappear.

We spoke quietly
when we spoke at all,
as though trying not to discomfort
the mother and child, though they
seemed imperturbable,
inhabiting a world apart,

along with the two angels
who stood behind them on either side,
vigilant, looking in different
directions, like (I said)
celestial secret service agents.


The one in the blue robe, head globed

as though in a space helmet,
fixed us in his gaze and seemed
to be guarding a back room
that you said looked inviting,
illuminated by a slanting beam
of tangible sunlight.

I couldn’t help remarking
that the basket of gauze cloth
behind the other angel
looked like a pie topped with meringue
placed on an upper shelf to cool,
beyond the reach of mortals.

We marveled at the tenderness
of Mary’s delicate fingers
cradling the feet of the child,
who appeared to weigh
several pounds less
than if he’d been part of our world.

He shared his mother’s
pensive serenity,
had the face of an old man
he would never live to be,
and wore a coral pendant
like a branching artery.

He held his right hand up
as if to call for silence.
But we were done with talking.
It was just the two of us
and the four of them
in that unearthly stillness.

 For Eric Karpeles

Jeffrey Harrison

مشاهده ی عکسی به اتفاق هم

مادونای پیرو دلا فرانسسکا و کودک با دو فرشته

نیم ساعتی نقاشی پیش مان بود

و هر چه زیادت آنجا ایستادیم و به اتفاق

 نگاهش همی کردیم، زیادت مردمان

حول مان گرد آمدندی و به نظر ناپدید گشتند.

هرگاه سخن گفتیم آهسته و آرام گفتیم

زانکه دل نه بر آن داشتیم مادر و بچه

را مزاحم شویم، هر چند آنان را غمی

نبود گویی در دنیایی دگر بودند

با دو فریشته چون حافظان

 معمای آسمانی که در قفاشان ایستاده

مراقب و نگاه به هر جانب

آن که جامه آبی داشت و کله ی گرد و گویی

کلاه فضایی به سر، خیره به ما بود

و انگار دربان اتاق پشتی، گفتی به نگاه

دعوتمان بکرد، هیئتش به پرتو نور اریب

 و ملموس آفتاب نمایان بود

اشارت نکردن نتوانم سبد جامه های

 توری در قفای فریشته ی دگر را که

 همچون کلوچه ای مزین به میوه بر

 قفسی دور از دست انسان فراز

 کرده اند تا سرد گردد.

انگشت تحیر به دندان شگفتی گرفتیم

از شفقت انگشتان ظریف مریم که

پای کودک را نوازش همی کرد که

گر تعلق به دنیای ما داشت بسی سبک وزن تر بودی. 

آرامش محزون مادر را شریک گشت،

رخسار پیرمردی داشت که دل بر

زندگانی نداشت و آویزه ای مرجانی

همچون شریانی منشعب به گردن آویخته.

دست راست فراز کرده گویی به نشان دعوت به سکوت.

ولیکن ما گرم صحبت خویش بودیم.

تنها دو تن ما چهارتن ایشان

در سکوت و سکون فرا زمینی بود.

تقدیم به اریک کارپلس

 

 

the boy detective loses love

the boy detective loses love

there should be a word for how the world turns
to amber resin with a long dead wasp gasping
inside when somebody leaves you. the boy tries
to catalogue each betrayal, rage shouting
up through his skin. this way he could understand.
marker on the wall, lipstick on the mirror, ink
spreading its arms across every page in his notebook.
each letter becomes a name, each name a shadow
walking away. this is stasis. this is a fish split
open and thrashing on a dock beneath a sky
with no stars. this is how all the light gets
swallowed. how we store our sorrow in clear
glass jars that tint the winter's light and keep
us warm through the coldest months.

Sam Sax

پسرک کاراگاه عشق می بازد

قطع یقین حکمتی است اندر

که آن گاه کسی تو را ترک گوید

جهان در هیئت صمغی کهربایی پدید آید

که اندر آن زنبوری کله درشت

نفس نفس همی زند.

پسرک را سعی بر آنست سیاهه کند

جمله خیانت و طیغان که تراود ز پوستش.

این گونه تواند فهمیدن.

ماژیک بر دیوار و ماتیک بر آینه

و جوهر گشاید بال بر صفحات دفتر یادداشتش.

هر حرف نامی گردد و هر نام سایه ای رهگذر.

این سکون است.

این یک ماهی ست دل آب شکافد

و خویش بر عرشه ای به زیر آسمان بی ستاره کوبد.

این گونه است جمله نور بلعیده شود.

این گونه است غم خویش به بطریهای شیشه ای شفاف

که آفتاب زمستان رنگین کند

و به ایام سرد گرممان نگه دارد، ذخیره همی کنیم.

شاعر: سام ساکس

مترجم: غلام مرادی

This, Too, Shall Be a Place of Gathering

 

This, Too, Shall Be a Place of Gathering

 
Then one day we will find ourselves
standing near a river

 the sound of purling water
reminding us of our first incitements.

 Yellow leaves will wreath us
like small vanishing suns.

A crowd on the far bank
will gather, their scarves furled,

 their hats pulled tightly on,
waiting to return to their own entanglements.

 There will be no flourishes, no twittering birds
or wind thrumming in the reeds.

 At the edge of the woods
we will stand as shyly

 as animals about to enter
their last astonishment.

 Someone will be speaking of love
and the words will be falling

 like seed-shells into the river
and in different tongues.



And the river will be moving
with no memory of our bodies

 or how often we knelt by its side
with open mouths.

 

این جا نیز بایستی مکانی از برای گرد هم آمدن باشد
سپس روزی ما خواهیم یافت خویش

 ایستاده بر لب رودخانه ای
آواز آب خروشان اندازد ما را

به یاد هیجانات نخستین.
برگ های زرد چون خورشیدان

 کوچک در حال غروب گرد ما پیچند
جمعی گرد خواهند آمدن بر ساحل

 دوردست، شالهاشان همی پیچند،
کلاه هاشان تنگ به سر کشند،

در انتظار بازگشت به گرفتاریهای

 خویش اند
نه جلوه ای خواهد بود، نه مرغ

 آوازه خوانی یا بادی که در نیزار بدمد
بر حاشیه ی جنگل همی مانیم

بیمناک چون حیوانی

که مترصد درآمدن به سرگشتگی

 پسین خویش است
کسی دم از عشق خواهد زدن

 و واژه ها فروریزند

 چون دانه ی صدف به رودخانه

و به زفانان گونه گون
و رودخانه همی رود بی آن که

 یادی کند از اجساد ما
و چند ما با دهانان با بر لبش زانو زدیم

مدیریت نیروی انسانی

به سازمان اندر سه بهر مردمان اند

اول آن کسان که بخواهند و بدانند

آنان عنان از دست مدیران بستانند

دوم آن کسان که نخواهند و ندانند

چنین کسان نباید در سازمان بمانند

سوم آن کسان که بخواهند و ندانند

آنان را باید از ناآگاهی برهانند

چهارم آن کسان که نخواهند و بدانند

آنان را باید از سد بی رغبتی بجهانند.

ترجمه شعر Glorious Particles in the Atmosphere Aflame

Glorious Particles in the Atmosphere Aflame


My dog loves being airborne.

She leaps over the coffee table onto the couch.

Never will we be sealed in the necropolis again.

Leaps when she infers a biscuit.

A walk. A piece of crystal broken off
from the original idea of light.

Then she gets introspective and lies on the rug.

We're surrounded by books and in each a poet
holds the sun in some sort of basket
then his or her skull starts to glow.

One more minaret to the mind.

When my dog misses her puppies,
she gets the walrus from the toy box
and finishes ripping its white fluffy guts out.

Look, she says, snow. Even my dog
is more creative than me
although I make a wicked margarita.

The secret is capsicum.

The secret is drinking from a test tube.


Something's just exploded in outer space
but don't worry, by the time it reaches us
we'll long be ash by other means.

Dean Young

 

کارهای بزرگ در فضای مشتعل

 

سگ مرا عشق آن است که هوابرد شود.
بر فراز میز قهوه خوری بر تختخواب همی جهد.
دگر هرگز اندر شهر اموات نه گیر خواهیم کردن.
آن گاه که بسکویتی بیند همی جهد.
تفرجی. پاره ای کریستال فرو افتاده از اندیشه ناب نور.
سپس خویشتن نگری همی کند و خود بر قالیچه وانهد
ما را کتابی چند محیط اند و اندر هر یک چکامه سرایی

آفتاب را در نوعی سبد نگاه همی دارد

و بعد برافروختن همی گیرد.
مناره ای دگر به ذهن.
آن گاه که سگم دل تنگ توله ها شود،

شیرماهی از میان اسباب بازی همی گیرد

و دل و روده ی پفی و سپیدش بدر آرد و پاره کند.

گوید بنگر، برف است. حتی سگم

خلاق تر از من است هر چند فتیله مروارید ساختن توانم.
معما فلفل قرمز است.

معما نوشیدن از لوله آزمایش است.

بیرون چیزی محترق گشته

ولیکن تو دل مشغول مدار، تا ما را در رسد

از پیش به چیزی دگر خاکستر گشته ایم.

 

شاعر: دین یونگ

مترجم: غلام مرادی

 

ترجمه شعر Lies

Lies

It’s a kindness, sometimes,
how you’d like to say one thing
but choose another, that “luscious roast,”
for instance, you could wear home as a shoe,
the “lovely dress” that reminds you
of a tent flap in a storm.

Yes, you say, it’s a dazzling page-turner,
thinking where did the language go to die?

Such are the diplomatic swerves
one takes for friends and family, not to mention
one’s beloved, and how lovely to offer them
a dollop of cream instead of the gall.

Of course, some lies are better left unsaid,
their footings crumbling to powder
even before the house is built

but some are so artfully conceived
you almost wish you were the object
of their attentions,
many thanks
for your intricate efforts!

The world is your oyster your fortune says
with a sleight and a wink
and even you seem willing to be huckstered in,
looking for the sweetness in the salt,
and maybe the hidden pearl.

And isn’t it too easy to admire the truth
stretching always like a clear expanse
without obstruction or change?

Nothing in its field to cast a shadow
or bend the light in a hundred ways.

Nothing of the lie circling toward you now
with a straight face and the faintest smile
as if to say here is the world, truth be told,
and here it is again, all tangle and curve.

Gregory Djanikian

 

احادیث کذب

بر کس نه روشن است که از چه دل

 بر گفتن حدیثی داری و حدیثی دگر گزینی،

 آن کباب لذیذ  به مثال،

 توانی پوشیدن منزل چون کفش،

پوششی دل انگیز که تو را یاد ضربه های خیمه در باد آرد.

آری در این اندیشه که کجا رود زفان که بمیرد،

گویید ورق زنی جالب باشد،

چنین طفره های سیاسی اند که آدمی دوستان

 و خانواده را پیشکش کند،

تا حاجت به اشارت معشوق نباشد،

 و چه نوشین که ایشان را نوش داد نه زهر. 

البت سخنان ناصوابی چند گفتن نشاید،

 پایه هاشان حتی پیش از آن که خانه را سازند

تباه گردند ولیکن چندی را چنان ماهرانه سازند

 که شاید تو نیز دل بر آن داری قهرمان قصه شان باشی،

 سپاس فراوان از کوشش های بی دریغتان!

طالعتان به چشمکی و شیطنتی همی گوید شما

 را دنیا صدف است

 و حتی دل بر آن داری دوره گردی باشی

 در طلب حلاوت از نمک و شاید مروارید پنهان.

آیا بسی سهل تر نه آن است که حقیقت که

 چون پهنه ای آشکار  بی منع و تغیّر همی گسترد،

 آفرین کرد؟

اندر کشتزارش نه هیچ است که سایه ای فکند یا به صد ره نور شکند.

هیچ از کذب نیاید جانب تو اینک رو در رو

 و تبسمی کم رنگ گویی گوید این جا عالم است،

 راست باید گفتن، باز این جا جهان است،

جمله در هم و پیچیده.

سروده ی: گریگوری دجانیکیان

ترجمه ی: غلام مرادی

ترجمه شعر Elm Street

Elm Street

I am so happy to see the man who lives in the house on the corner
       sit on the porch with a guitar on his knee, one arm draped
            loosely, as if he patiently scans a vast repertoire, choosing

which song to play, or as if he has stopped mid-song
       to tighten a string, then decided to listen to Elm Street
            and compose a new song, notes his fingers will find and follow,

for Elm Street is a steep hill that draws skateboarders like a magnet,
       that makes drivers roll down the truck window and stick an elbow out.
            Elm Street has been here since before it had a name, dirt path

from hilltop to river. I am happy if the man is new to the guitar, pauses
       in the middle of the only song he knows, because he has lost his place
            or lost touch with the touch he has learned to imitate, late nights

in his attic-room rental, this middle-aged man who works second shift,
       home now for the night, which he will fill, perhaps, with song,
            or with stray notes that make song of the silence between them,

for sometimes song is beyond our reach, as found the art student
       who dutifully copied masterpieces until he saw his true gift: forgery.
            For a brief time, he built a life on copying Matisse,

for his simple line, unable to see that the line halted when the painter paused
       to look at his model. The line resumed with hesitance, a quaver
            the forger never could replicate, conceding,

I mastered his line, it was his pause I could not master—finally having seen
       that to see the model is to quaver in her presence, is to carry forward
            what little you can balance on the tip of the brush.

Silence, big silence that surrounds us, some of us dare to hear you.
       Tonight, I am happy it is the man on the corner, instead of me,
            who sits in your presence, and readies himself to play.

Suzanne Cleary

 

خیابان علم

بسی خرسندم که بینم مردی بر ایوانی اندر کاشانه ای

 به کناری جلوس کرده با گیتاری بر زانو، دستی

 بی قید بسته به دستمالی، گویی شکیبانه افزانه ای

 عظیم مداقه همی کند،

که کدامین ترانه بنوازد، یا گویی میان آهنگی

 بازایستاده که تارهای سازش تنگ کند،

 بعد دل بر آن داد که به خیابان علم جان

 گوش فرا دهد و ترانه ای نو در اندازد،

نت ها را انگشتان یابند و به قفا روند،

زانکه خیابان علم سراشیبی ست

 که چون آهنربایی اکسیت بوردها

 به خویش گیرد، که شوفرها از

شیشه ی کامیون برون اندازد آرنج بیرون کنند.

خیابان علم پیش از آنکه نامی بدارد این جا بوده

از کوه تا به رود همه گل و شل.

خرسندم اگر آن مرد گیتار را آشنایی نو باشد،

اندر میان تنها ترانه ای که می داند درنگ کند،

زانکه مقامش گم کرده یا گم کرده پرماس با

 پرماسی که آموخته تقلید آموخته. 

شبها تا دیر وقت اندر آن اتاق زیر شیروانی،

 این مرد میانسال که به شیفت دوم به کار است،

همی ماند که شاید پر کند خانه به ترانه یا نت ها

 که آهنگ سکوت درمیانشان تولد آید.

زانکه گاهی ترانه اندر ورای دست ماست

 آنگونه که تلمیذ با گماشت شناسی شاهکارها

 تقلید کند و هنر یابد تا آنکه دریابد هدیه

حقیقی خویش: جعل.

اندک زمانی، به تقلید ماتیس کفاف

 به دست همی آورد،

برای خط ساده اش، نیارست بیند که آن خط

 درنگ کرد آنگاه که نقاش در نگاه به مدل

 وی درنگ کرد. خط را متردد از سر گرفت،

صدایی که جعال هرگز نیارد تقلید کردن، تصدیق کرد،

این خط آموختم، درنگش بود که نیاموختم-

آخرالامر نتیجه حاصل آمد که دیدن مدل

 یعنی آواز دادن در حضورش، یعنی عرضه ی

 هر آنچه بر نوک بروش تعادل توان کردن 

سکوت، سکوت سختی که ما را محیط گشت،

 ما عده ای جرئت گوش دادن شما را یافتیم.

 امشب، خرسندم که

آن مرد است که در آن گوشه جلوس کرده نه من،

 او که در حضورتان است و مهیای نوازندگی ست.

شاعر: سوزانه کلیری

مترجم: غلام مرادی

ترجمه شعر Instructions for Modern Graffiti

Instructions for Modern Graffiti


Dropping bombs has lost  
its thrill. The city's cleaned up and
carried you out, wiped down

its blemished memory. Done
climbing walls, you'll travel
underground. Wear an orange vest

so you don't get caught.
You won't be spared
these visions. Rats scatter. Trash fire.

Heartspray, stain the halls.

In the morning, your life
skips by, too fast

to know. You will be erased
before long: fresh paint,
an empty plate.

Your eyes stung

by the natural light.
Whether or not
you exist, you did

exist. When questioned, you'll stick
to the story: alive without permission,
rusting away in the sun.

 

Camille Rankine

 

 


تعلیماتی چند در نسق نو تحریر بر دیواران

 

دگر نیست ز بمب هراسی. 
پاک گردیده شهر و مبری ز وجودتان،

برده ز یاد ویرانی ها  
گشته دیوارها رفیع و سفرها کنند به زیر زمین

بپوش کمربندی نارنجی که نگردی گرفتار
دیده از این مناظر پوشیده نتوانی کرد
رژه موشها. بوته های آتش.

پاشش خون دلها دیوارها رنگین کند به صبح،

عمر در گذرد، زودتر از آن که خیال کنی
نیست گردی زود: رنگی تازه، بشقابی تهی.

دیدگانت گزیده به نور طبیعت چه بوده یا نبوده ای
روز محشر، قصه ات این است: زیستی بی اجازه،

زیر آفتاب پوسیدی.

 

شاعر: کامیل رانکین

مترجم: غلام مرادی

 

camille@camillerankine.com.

 

 

 

ترجمه شعر Never said

Never said



the fawns had leapt the fence
into the mountain lion's maw
or that the falcon arrowed past,
a vole pierced in its talons,
releasing the most wrenching
cry. I said I cared for you
and had for a long time. Not
that the shoulder of the wolf
was broken when she fell
from the ravine and her pack
began to shy away. That the sundew
had caught the damselfly
in its sticky pearls and it was
lose a leg or die. I simply said
in slanting evening light
I'd like to have a child.

Melissa Stein

ناگفته

جهیدند گوزنها از حصار به شکم شیر کوهی

یا قوش که همچو برق و باد گذشت،

موشی در تله ی چنگالش به دام آمد،

زوزه ای سخت تیز برآورد.

گفتم غم تو دارم و

این غمگساری دیر پاید.

نه به این سبب که گرگ، آن گاه که

ز صف گرگان پیچید و گله اش رمید،

شانه اش شکست. که  ونوس

سنجاقکی به صدف چسبناک به چنگ

آورده و آن ناگزیر از مرگ یا از کف رفتن یک پای.

به زیر پرتو نور اریب آفتاب غروب راحت گفتم:

مرا داشتن فرزندی آرزوست.

 

شاعر: ملیسا استین

مترجم: غلام مرادی

 

ترجمه شعر We Speak of Forget-Me-Nots

We Speak of Forget-Me-Nots


I see you do not want things to continue
This way
In this particular case
We speak of forget-me-nots
A flower about which we understand
Nothing

Alberto de Lacerda

سخن از گل «فراموشم مکن» است

می نگرم کارها نه بر وفق مرادست

اندر این وضع خاص

سخن از گل «فراموشم مکن» است

گلی که در بابش ندانیم هیچ

 

شاعر: آلبرتو دلاسردا

مترجم غلام مرادی

 

 

ترجمه شعر In-law

In-law

The cries of the killdeer agitate
like demons delicate and ruthless,
the bird ten steps ahead in harsh light,
the wheat soft and green,
thoughtless heads at the mercy of the wind.
A pheasant hunkers down in dust,
its splendor tucked tight, muted
by land squared off and measured.
The family is almighty, the yellow day cold.
I am outside, tended by wind I hate.
What world is this?
The sun so strange and everywhere.

Tara Bray

خویشاوند سببی

ناله ی مرغ باران چون دیو

برآشفته ظریف و بیباک،

به زیر آفتاب سوزان بگرفت

ده گام به پیش مرغ،

گندم نرم و سبز،

سرها فارق از اندیشه

به لطف باد.

مرغ بهشتی اندر گرد و غبار،

بایستاد بر پنجه ی پای،

شکوهش بال بسته،

زمین چهار گوش و پیمانه گشته

لالش کرده.

خاندان قادر مطلق، روز زرد

سرد، بیرونم در بادی که سخت

متنفرم.

این چه جهانی ست؟

این خورشید عجیب است و همه جا.

سروده: تارا برای

ترجمه غلام مرادی

ترجمه شعر Leisure

Leisure

The darkness takes refuge beneath our bed again, and it doesn't matter that the sun has risen a minute sooner than it did the day before. We have curated warmth merely by lying here, and we take turns hitting the snooze button. The dog has not complained. The birds will not die down. We wait for the eggs to cook themselves.

Charles Rafferty

تن آسایی

تیرگی باز به زیر بسترهایم پناه جوید، خیالی نیست که آفتاب دمی پیش تر از روز پیش سر ز بالین برداشته. تنها به خوابیدن اندر این موضع جا گرم کرده ایم و غلتی خوریم و دکمه چرت ساعت شماطه دار زنیم. سگ را شکوه ای نیست. مرغان رو به زوال ننهند. تخم ها را می گذاریم خود بپزند.

سروده: چارلز رافرتی

ترجمه: غلام مرادی

 

ترجمه شعر Memorial

Memorial

Today on the 17th fairway I stepped over
the gutted, dried out corpse,
not quite the length of my arm once,
now more papery shell than any
fish, and yet moccasin still.

The triangular head had been halved,
a six-iron maybe, swung without thought.

Twisting tongue gone into this grass
making for the pond maybe,
that was gone too, the way words go
when we open our mouth
and try to remember what we have done.

So little of it all really matters.

Sunlight poured down its free admiration,
a scale here and there gleamed
as if a nerve had been touched again,
so we stood off even as we bent our backs
to understand more.

You know, don't
you, our brains were saying, they will bite
you even when they are dead? But
look how there was an eye, a beauty.

Braided and subtle was what covered
this rippling, this surge to go over
to the side it couldn't see,
turning as the planet does, slow, sure.

Instant by instant it must have
blinked, tasted, filled itself with knowing
it would have to kill some things
to get where the future would be better.

Sometimes it would lie in the grass,
rain falling with its voice of approval,
but always the thump and rumble.
Until the dark, and then endless sun
its body would hold like a scaled straw.

Dave Smith

 

 

 

یادگار

امروز اندر گذرگاه هفدهم بر جسدی پلاسیده و  دل و

روده برون شده  گذشتم، نه به درازای طول دستم بود، کنون پولک

کاغذی افزون تر از پولک ماهی و کنون مار زهردار آرام و بی حرکت.

کله مثلث مانند نیمه گشته، شاید توان گفت کله ی چوب چوگان،

تاب می خورد بی ملاحظه.

با زبان پیچان و تابان به علف ها در شد، شاید به

جانب تالاب شد، همان راهی شد که سخن ها رفت،

آن گاه دهان ها باز نمودیم و سعی بر یاد آوردن کرده هامان

داشتیم.
دل مشغولی نشایید.
نور آفتاب تحسین مجانی اش فرو همی ریخت،

همه جا پولک همی درخشید

گویی باز عصبی پرماسیده گشت.

همی دانی، نه همی دانی، مغزهامان گویند،

نیش زنند حتی آن گاه که مرده باشند؟
آن چه این موج پدیدار کرد جهشی تیز و نافذ بود،

این موج متلاطم جایی رود که مار نتواند دیدن،

همی چرخد به مثال چرخش ستاره، آرام و موثق.
دم به دم باید به خویش چشمک زده و مزه مزه کرده

و دانسته که باید چیزهایی همی کُشد تا با جایی رسد

که آینده اش بهتر بوَد.

گاهی به زیر علف ها همی خوابد،

باران ریزش همی گیرد با آواز موافق،

ولکن هماره شلوغ و پر هیاهو.

تا شب و بعد تا روز روشن بی انتها

بدنش بماند همچون بوریای پولک دار

 

سروده ی: دیو اسمیث

ترجمه: غلام مرادی

ترجمه شعر Cairbre & Bres the Beautiful

Cairbre & Bres the Beautiful

for Delores

She'd had a long day, was sick
of the figures and the phone calls.
Tell me a story, she said.

"Bres the Beautiful,"
          I said, "taxed them into poverty, into
misery. Nobles chopped wood, built stone walls.
                    Aristocratic hands blistered and calloused.
A cold rain lashed Tara. The poets refused to sing."

"I need a drink," she said and I got her one.

"Cairbre stared at three dry cakes
          on a cracked plate. In verse he
cursed the king. The chieftans
                    and their artisans shaped Nuada
a new arm, silver, joint to joint, sinew to sinew,
          with charred rushes to heal the old wound."
                                  She rubbed her knee,
          the one she had fallen on at the beach.
"Thus," I said, "the land was made whole again.
                    Bres the Beautiful took fright, fled.

And then, guess what?" ''And then," she said,
                    yawning, "the poets sang."

 

Ron Smith

 

 

 

کایربره و برس زیبا

تقدیم به دلورِس

او را روزی دراز و ملالت بار برگذشت،

آزرده ز مردمان و تماسهاشان.

گفت: «از برایم قصه ای گوی.»

گفتم: «برس زیبا به خراج نشاند

ایشان به خاک سیه فقر و فلاکت.

نجیب زادگان جنگلان ببریدند و

باروها ز سنگ بنا بساختند.

دستان اشرافیان تاول بزد و

پینه ببست. بارانی سرد شلاق

بر قفای تارا نواخت. چکامه سرایان

 ز سرودن باز استادند.»

گفت: «مرا جرعه ای حاجت است.»

حاجت اجابت کردم.

«کایربره به سه کیک خشکیده بر

بشقابی ترکیده خیره ماند. شاه را

به نفرین های شعرگونه منعم ساخت.

سر قبایل و افزارمندهاشان نوادا را

بازویی نو ساختند، سیمین، بند به بند،

رگ به رگ ز نی بوریای سوخته تا زخم

پیشین را مرهمی باشد.»

زانوش بسود، هر آن زانو که به آن بر

ساحل افتاد.

گفتم: «چنین بود که باری دگر زمین

یگانه بشد. برس زیبا بهراسید و گریخت.

و حال به گمان تو باقی چه شد؟»

دهن دره کرد و گفت: «چکامه سرایان

سرودن آغازیدند.»

سروده: رون اسمیث

مترجم: غلام مرادی

ترجمه ی Confession

Confession

When you aren't sure what to write about, write about
         something you can't tell your mother.

                        —James Allen Hall

I stopped calling because you didn't
always seem glad to hear from me.
Last week, my dog got more medical care
than I did during my entire childhood,
and he wasn't even sick. I don't talk
to my brother because he's an angry drunk.
When I was a teenager, I lied a lot
more often than I got caught. I hardly ever
wash my sheets or save the greeting cards
you send for Halloween or Groundhog Day.
Your coffee makes my stomach hurt.
I have friends whose advice I actually follow.
I can never tell that you've lost weight,
don't always trust you'll take my side.
When you say you're worried about me,
I feel like I've done something wrong.
I knew I was moving to Wisconsin
for months before I told you. Because
I'll never be ready to live without you,
I have to practice while you're still alive.

Carrie Shipers

 

اقرار

جیمز آلن هال:

«آن گاه که نه واثقی که دل بر نبشتن چه داری،

بنبیس هر آن چه را که نیارایی به ماردت گفتن»

 

از آواز دادنت باز ایستادم زانکه تو هماره

نه بر آن حال خوشی که مرا ندای بشنفی.

هفته ی پیش سگم بی آنکه ناخوش باشد

زیادت از ایام کودکی خویش مداوا برد.

مرا با برادرم حدیثی به میان نیست

زانکه وی مخمور و غضبناک است.

چون نوجوان ببودم سخت دروغ بگفتم.

اندک کّرتی جامه ها بشستم

و کارت پستالهای روز گراندهاگ و

عید هالووین تو را صیانت بکردم.

قهوه ی تو دل مرا زیان و ضرر فراوان است.

رفقایی دارم که پندم دهند و من بپذیرم

هرگز نیارایم که گویم نحیف گشته ای،

و نه بر آن ایمانم که مرا متفقی.

آن گاه که گویی مرا دل مشغولی،

چنان اندیشم که خطایی کرده ام.

ماهها پیش از آن که بگویمت،

اندیشه سفر به ویسکانسین اندر سرم بود.

زانکه نه برآن راستم که بی تو بزیم

ولکن مادام که تو زنده ای

ممارست کنم.

 

سروده ی: کاری شیپرس

ترجمه ی: غلام مرادی

ترجمه شعر Bedouin of the London Evening

Bedouin of the London Evening


Ten years in your cafés and your bedrooms
Great city, filled with wind and dust!

Bedouin of the London evening,
On the way to a restaurant my youth was lost.

And like a medium who falls into a trance
So deep, she can be scratched to death
By her Familiar—at its leisure!
I have lain rotting in a dressing-gown
While being savaged (horribly) by wasted youth.

I have been young too long, and in a dressing-gown
My private modern life has gone to waste.

Rosemary Tonks

 

بادیه نشین شبهای لندن

ده سال اندر سرای و کافه هایت

ای کلان شهر، مالامال غبار و باد!

بادیه نشین شبهای لنددن،

از دست بشد روزگاز شبابم

به زیان اندر ره رستورانی.

و همچون ناخوشی فرو شده به

خلسه ای عظیم، اندر تن آسایی

به چنگ آشنایی تا مرگ تواند خاریدن!

فتاده به بستر اندر جامه ی خواب پوسم

آن گاه که اندیشه ی شباب رفته

سخت دیوانه ام کند.

شبابم دیر پایید و در جامه خوابی

عمر متمدن خویش به باد شد.

سروده ی: روزماری تونکس

ترجمه ی: غلام مرادی

 

 

 

ترجمه شعر This Being Still

This Being Still

i.

With the dog's head on my foot, asleep,
it seems wrong to move.

She is getting old, doddery,
walks into doors and stumbles off kerbs,
feels her way by the edge of my voice.

I have brought her to an island
of cropped light and few words,
her silence just as diffuse as my own.

She keeps close into me.

It is a small gift to the world,
I reckon, this our being still.

ii.

In no time, at the clatter of a winter bird
or my book falling or the heat kicking in,

she will rise to the surface
of the last of day

and I will meet her milky gaze
to wonder what I wanted

to begin with.

 

Vona Groarke

 

 

این سکوت

پایم را تکانیدن نه صواب است

زانکه سگی سر بر بالین پایم نهاده و خواب است

سنه ها پشت سر نهاده و تن داده به لرزه

به درگاه ها چون می شود در

تلوتلو خورد ز سنگینی سر

گیرد دست صدای مرا و

گذرگاه یابد و گیرد به بر

آورده ام وی را به جزیره ای

از نور برچیده و چند واژه

سکوتش افشانده تر از سکوت خودم

تنگاتنگم نشسته

اندیشم صلتی است تقدیم به عالم

این سکوت ما.

هیچ گاه از صدای پرنده ای زمستانی

یا افتادن کتابی یا خزش گرما به درون

به سطح پایان روز بر نمی آید

و من دیده بر نگاه شیری اش می دوزم

تا بینم از کجا می خواستم بیاغازم.

شاعر: ونا گرورک

مترجم غلام مرادی

 

ترجمه شعر Inheritance

Inheritance

   

I'll fashion a rope. I'll make me teeth
to catch the rope, I'll make me a tongue.

I'll weave a rope of single strands
of streetlight, moonlight, light

of any kind that's yellow and opaque
and falls across the pillow like hair.

I'll fashion a rope and hang it up
like tinsel in my bare, white room.

I'll make me fingers like bobbins
to spool my blood. I'll make me nails

to pull apart the filaments to find
my source, the cradle I came from once

outside of me, beneath the vein, the vessel
of threads I am, unraveling, a skein.

Laura Bylenok

مرده ریگ

می بافم  رسنی.  می سازم بهر

گرفتنش از آن خویش دندانهایی

رسنی می بافم ز لیف لیف تارهای

پرتو شهر، پرتو ماه و پرتوی ز هر جنس

زرد و کدر و به مثال زلف ز مخده فرو ریزد

رسنی می بافم و چو نقده

بر دارش کنم به سرای سپید برهنه ام

بهر خویش انگشتانی سازم به مثال ماسوره

که خونم بپیچاند. بهر خویش ناخنانی سازم

که رشته ها پنبه کند و بنیادم بنماید،

گهواره ای روزی زآن بدر آمده ام به خویش

زیر رگ، آوند رشته هایم، کلافی می گشایم.

شاعر: لورا بایلنوک

مترجم: مرادی

 

 

ترجمه شعر The pigeon

فاخته

همین شتا بی پایان پر باران،
یابیدم فاخته ای مرده فتاده بر ظهر خویش

(ناهویدا سبب مرگش) کنار بستری از گل سرخ.
دو سه روزی بر گذشت مظفر بر بی میلی چند
خاکسپاریش را مهیا گشتم؛ دو چاله ژرف بر تلی
ورای بودای ما که اندر بهار
محاط  است به نرگس های زرد. سپردم عمیق به خاک
تابناک فاخته و خاک محیط فروریختم بر آن پرو بال ظریف
 
نهادم سر پوشی گران و کهنه بر گورش تا مصون گردد ز تطاول
چون بازگشتم و سعی در ستردن خاک از بیلچه کردم
فاخته ای دگر فرادید آمد متملق در بوته زاری،
به سان توپ ریز فوتبال گرد گشت و مرا به نظاره نشست
گویی به تشییع جنازه و سوی سوگواری سویش روان گشتم
نه به نسق آشنا بل دمی چو عزیز از کف رفته.
نهراسید، نجنبید و من واقف به ناهمجنسی، ماندم به نیمه راه-
و ما ماندیم هر دو ساکن، خاموش و ایستاده به حرمت
حقیقتی که ما هیچیک نه پی به کنه اش برده ایم.

شاعر: دیوید مکلیود بلک
مترجم: غلام مرادی

در وصف یوگا

 

گر در طلب صحت جسم و جانی

مبادا ز یوگا غافل بمانی

هر که یوگا را کند ورزش خویش

هرگز نشود از کرده ی خود پریش

وآن که در عمر یوگا را نگیرد به پیش

کند ریشه خویش به تیشه ریش ریش

گر جوانی، گر میانسال، گر پیری

وای اگر این هنر را دست کم گیری

روز پیری می شوی همچو پنیر

گر باشی بی نصیب از این بی نظیر

مردمان گر مدام آشفته و پریشند

غرقه در گرفتاریهای خویشند

وآن کسان که شاد و خندانند

در یوگا کردن چو مرتاضانند

انسانها پریش و یوگی ها قبراق

ندانم چه گویم به انسان اوراق

 

 

ترجمه You Will Come to Me across the Desert

ز ره صحرا سویم می آیی

این جا هر جا

به دنبالت گشتم

گفتمت آن گاه که گرفتمت

که نیک بنگری.

هرگز قند نخوری

تا که من زیم و نفس کشم.

گفتمت که تو را دوست دارم

بیش از سرزمین خفاش ها در کارلسبد

گفتمت که ضد آفتاب فراموشت نشود.

گفتمت گر آسیبی ببنی می میرم

گفتمت "خوب" اکنون کجایی؟

بازگو گر می شوم نزدیکت

بسان گرم، گرمتر

گفتمت دوست می دارم تن ریزت، تن درشتت

هستند تن ها که نجاتمان دهند.

گفتمت بنگر، رد گزش، یک لکه.

من مهیای نجاتم.

و مبادا شود کلاه و روپوش بلند فراموشت

گفتمت بیوه بودن شرم نیست.

گفتمت معنی سایبان له یا علیه آفتاب بودن است.

روزگاری مرا خواهری بود، مرد

و این جا ناقوس های کلیسا 6:30 تا 7

پیوسته می نوازند

گفتمت حسرت نخورم گر همین دم بمیرم

کاش دانستنم نکند کاسه دیده ی مرا لبریز اشک

گفتمت یافته ام دگر کسی تو کجایی؟

آن جا را پا نگذار، کاکتوس ها پرمخاطره اند.

مرا واثق باش ، میمیری.

گفتمت جیل را یارا هست خوش و خرم زیستنمان

رهنمون باشد و آسمان فراخ تر از گاهی ست

اقیانوس ها را گذشتیم

باز خواندم سمفونی لو رایدر

گفتمت گر هم اکنون به خانه باز آیی

نبینی رنجی.

تو را مفتی اُلی اُلی خواندم.

مترجم: غلام مرادی

ترجمه شعر Gratified desire

رغبتی شیرین

چون کاشانه ز دست همسرت ترک گفتی

اندک خنده ای از سر بذله های تکراری،

نه بر در و دیوار و گرد و غبار،

که بر زوجت،

کار شاقی نیست.

کیست که نکند تحسین توش تابان عشقبازی زن و

همراهی اش؟

صفات گرمی دیرینه اش؟

آری انکار هست،

لیک زن می سوزد،

آنقدر که کاشانه به آتش کشد

 شاعر: ربکا اوکرنت

مترجم: غلام مرادی

ترجمه شعر Nineteen eighty three

هزار و نهصد و هشتاد و سه

بسی کودن تر از دوستان من رفقای پدر و مادرمند.

یکی گم کرده پلاک خودروش، با نام جو،

قدم زنان روزی پلاکی دگر یافت به راه.

زوزه از سر خوشی برآورد که پلاک

دارد دو حرف مشترک با پلاکش،

به دست گرفتش و به خانه رفت دوان دوان،

با نوار چسبی سیه فام کرد عدد هفت را هشت

و الا آخر،

نخورَد گول آن، کسی به قطع یقین.

نگذشت هفته ای بیش که پلیس کنارش زد،

جریمه اش کرد و گفتش که تواند بازداردش.

بود به سن چهل و موهایش جو گندمی،

که معناش به زعمم گذرش از نیمه ی عمر بود،

بودم به سال سیزده و بر آن ایده ام که دنیا هست

پر از پلیس.

شاعر: گراهام فوست

مترجم: غلام مرادی

نشر سرانه در نمایشگاه بین المللی تهران

انتشارات سرانه  تنها انتشاراتی است که از استان کرمانشاه در بیست و هشتمین نمایشگاه بین المللی کتاب تهران که در مصلای بزرگ امام خمینی از 15 تا 26 اردیبهشت ماه سال جاری برگزار می گردد، شرکت کرده است. این نمایشگاه که اکنون دوره بیست و هشتمش برگزار می گردد، هر ساله در ماه اردیبهشت در تهران برگزار می گردد و ناشران از سراسر ایران و کشروهای دیگر در آن کتابهای خود را در معرض نمایش قرار می دهند.

انتشارات سرانه با مدیر مسئولی مهرداد مرادی فعالیت نشر خود را از ابتدای سال 1390 با هدف اشاعه فرهنگ کتابخوانی و و مطالعه در کشور و بویژه در استان و شهر کرمانشاه آغاز نمود. این انتشارات با وجود تمامی موانع و مشکلاتی عدیده ای که در راه تحقق اهداف خود داشته است کارنامه قابل قبولی ارائه نموده است. این انتشارات ظرف مدت چهار سال فعالیت خود توانسته است تعداد 50 عنوان کتاب در خور تحسین به چاپ برساند. این در حالی است که این نشر بنا به خط مشی خود فقط به چاپ و نشر کتابهای ادبی اقدام نموده و از ورود به حوزه های دیگر از جمله آموزشی و کمک آموزش خودداری نموده است.

نشر سرانه هر ساله در نمایشگاههای استانی که در کرمانشاه برگزار می گردد و نیز در نمایشگاههای بین المللی تهران شرکت کرده است. و در این زمینه توانسته است ضمن نمایش و فروش کتابهای منتشر شده در این نمایشگاهها، انتشارات خود را نیز در این مدت نسبتاً کوتاه به جامعه ناشران معرفی نماید.

از دیگر فعالیتهای قابل ذکر این نشر عضویت در خانه کتاب و ایجاد سایت اینترنتی به آدرس www.ketab.ir\nashresaraneh جهت نمایش مجازی کتابهای منتشر شده در شبکه اینترنت است. همچنین به منظور رفع موانع و مشکلات پخش کتاب، این نشر با یکی از پخش کنندگان عمده شهر قم مشارکت نامه ای منعقد نموده است تا با توسعه بازار خود در ایران بر این مشکلات نیز غلبه شود.

این نشر در زمینه کیفیت چاپ سعی نموده است از بهترین تکنولوژی، مواد اولیه و نیروی انسانی ماهر در کشور بویژه در استان و شهر کرمانشاه بهره بگیرد.

مهرداد مرادی مدیر مسئول نشر سرانه پاییز سال گذشته جوایز ناشر برتر استان کرمانشاه را از دست آقای دکتر رحیمی زنگنه مدیر کل فرهنگ و ارشاد اسلامی در همایش تقدیر از خادمان نشر، دریافت نماید.

امید است روزی فرا رسد که آرمان این انتشارات که رسیدن سرانه مطالعه مردم عزیز ایران به استاندارد جهانی است، تحقق یابد.

 

با تشکر

اردتمند شما

مرادی

داستان کوتاه "ده ت ئازه و"

دهت ئازهو (1920)

نوسهر: کاترین مهنسفیلد

وهرگیر: قولام مورادی

 

ده‌تهکهی خانم رادیک وهئهو شهوی کهووه، ئهو گوپڴهل گوڵ خستڴه، چهوڴهل کهوو کهوو وه و گیس هۆل لهبان سهر بهسیاڴیوه که چما تواست وهپی بال بگریوه، وهتی تازه له ئی ئاسمانڴ روشنه کهفتڴه خوار. برای ادامه و دانلود روی عنوان کلیک کنید!

داستان کوتاه "خانگ منالانه"

خانگ مناڵانه (1921)

نویسینه: کاترین مه‌نسفیلد

وه‌رگیر: قولام مورادی

 

خانم های ئهرا مودهتێک چۊه لاێ خانم بورنڵ. وهختێ هاتوه شار یه خانڴ مناڵانه ئه‌ڕا مناڵهکانێ ههنارد. ئهو خانڴ مناڵانه ئهوقهره گهورا بۊ که گارێچیهکه و پهت بردنه‌ێ ناو ههسار و لهوره نانهێ بان دو سونۊق چویین له سۊک دهر مالهکه. روی لینک عنوان بالا کلیک و دانلود کنید

داستان کوتاه "په خشه"


په خشه (1922)

نوویسینه: کاترین مه نسفیلد

وه‌رگیر: قولام مورادی

 

پیره پیاڴیک وه ناو ئاخاێ وودی فیلد وه ده‌نڴ نازکیکوه وه‌ت، "بان ئی سه‌نده لیه چو خوه‌شه!" له ناو یه سه‌نده‌لی گه‌ورا، قایشین سهوز له‌لاێ ده‌س میزِ سه‌روکِ رفیقێ، جور منالێک له‌ناو هه‌لورکی‌وه سه‌ره‌نج بگرێ، سه‌ره‌نج گرد. قسه‌ێ ته‌مام بۊ؛ دی وختێ بۊ بچۊ به‌لام دلێ نه‌وی بچوت... برای خواندن بقیه داستان روی عنوان بالا کلیک و دانلود کنید 

داستان کوتاه "حمام ترکی"

حمام ترکی  (1913)

نویسنده: کاترین منسفیلد

مترجم: غلام مرادی

 

صندوق دار بلیط صورتی رنگی را به من داد و گفت: «طبقه سوم-سمت چپ.»

«یک دقیقه صبر کن لطفاً، زنگ زدم آسانسور بیاد.»

هنگامی که در آن سالن طلایی و قرمز رنگ راه می رفت، دامن ساتینی سیاه رنگ او غیژغیز می کرد. در میان نخلهای مصنوعی ایستاد، موهای نارنجی براق او ریخته بود روی صورت بزک کرده و گردن سفیدش-صورتش درست مثل قارچی بود که از تنه سیاه و ضخیم درختی بیرون زده باشد. پشت سر هم زنگ زد...

داستان کوتاه "تغییر عقیده"

تغییر عقیده (1911)

نویسنده: کاترین منسفیلد

مترجم: غلام مرادی

 

زن صاحبخانه در زد.

ویولا گفت: «بیا تو.»

زن صاحبخانه در حالی که پاکت سبز رنگی را با گوشه پیشبند رنگ و رو رفته اش گرفته بود، گفت: «نامه داری، یه نامه سفارشی.»

ویولا در حالی که زانو زده بود و داشت آتش بخاری چوبی کوچکش را زیر و رو می کرد، دستش را دراز کرد و پرسید: «باید جوابش را هم بدهم؟»...

داستان کوتاه "افشاگری"


افشاگری (1920)

نویسنده: کاترین منسفیلد

مترجم: غلام مرادی

 

مونیکا تایرل از ساعت هشت صبح تا یازده و نیم شب از درد اعصاب رنج می برد، آنقدر اذیت می شد که هر ثانیه برایش یک سال بود. کاری نمی توانست بکند. می گفت: «شاید اگر ده سال جوانتر بودم. . . .». ولی حالا که سی و سه ساله است، فقط می تواند به یاد آن روزها بیافتد، با چشمان حسرت کودکانه بگوید: «بله، به خاطر دارم که چگونه بیست سال پیش...» یا دختر خانم ها (دختران واقعی) با اندامهای زیبا و حرکات دلربا را که در رستوران در کنار آنها نشسته بودند به رالف نشان دهد. «شاید اگر ده سال جوانتر بودم...»  


A poetry by Shafiei kadkani translated by Gholam Moradi

I replaced the cup of water of my birds
poured into their small grain bowl millet
beholding them a little far away I stood 
I saw as usual they flied from one bar to the other
with the soft sound of their feathers
"what use of flying in such a closed place
that your wings get tired" I asked
"we fly here worrying that someday forget flying." they replied 
 

“An exhortation by a frog” Recited by Shafiei Kadkani translated by Gholam Moradi


“An exhortation by a frog”


Under the rush of thirst, under July’s burning sunshine

Chained in roasted soil, groaned the thorn:

“I count the coming and leaving days everyday.”

Answers the frog in muddy and slimy rushy:

“how long to remain thirsty? Set yourself free like us

Took a pace forward, drink from a goblet and stop saying.”

“Be quiet! Being chained is more pleasant than having hands in sludge”