Never said
the
fawns had leapt the fence
into the mountain lion's maw
or that the falcon arrowed past,
a vole pierced in its talons,
releasing the most wrenching
cry. I said I cared for you
and had for a long time. Not
that the shoulder of the wolf
was broken when she fell
from the ravine and her pack
began to shy away. That the sundew
had caught the damselfly
in its sticky pearls and it was
lose a leg or die. I simply said
in slanting evening light
I'd like to have a child.
ناگفته
جهیدند گوزنها از حصار به شکم شیر کوهی
یا قوش که همچو برق و باد گذشت،
موشی در تله ی چنگالش به دام آمد،
زوزه ای سخت تیز برآورد.
گفتم غم تو دارم و
این غمگساری دیر پاید.
نه به این سبب که گرگ، آن گاه که
ز صف گرگان پیچید و گله اش رمید،
شانه اش شکست. که ونوس
سنجاقکی به صدف چسبناک به چنگ
آورده و آن ناگزیر از مرگ یا از کف رفتن یک پای.
به زیر پرتو نور اریب آفتاب غروب راحت گفتم:
مرا داشتن فرزندی آرزوست.
شاعر: ملیسا استین
مترجم: غلام مرادی